خاطرات تلخ و شیرین ما - لب از سکوت شکست...
فاطمه جان ،امروز با من حرف زدی و بالاخره در بازی شرکت کردی و من سرمست از تو، بوی تو، حس تو. انقدر از اعتمادی که بالاخره کردی شادم که فقط ، حالم را خدا داند. اعتمادت وه چه شیرین بود و من چه بی اندازه منتظرش بودم تا بدانی همه چیز و همه کس ترسناک نیست ، بدانی دوستت داریم و می توانی باور کنی !
عزیزکم ، دل من میخواهد تجسم لبخند خدا را همیشه بر لبانت ببینم می خواهم کنارت تا دنیا دنیاست،آرامش و شادی باشد و هرچه زیبایی در عالم است برایت و برای همه کودکان دنیا !
عزیز من کاش دنیا برایت امن باشد تا دیگر هرگز سکوت، مهمان لبانت نباشد . کاش سهم همه شما کودکان دلبندم از دنیا ، امنیت، شادی ، مهر و عشق باشد . می خواهم وجودم پر شود از تو و همه کودکانم ، همه آنها که عاشق خنده های شیرینشانم و گریه هایشان امان از من می گیرد و خواهم دنیا را بپاشانم مگر آرام گیرند. کاش بی نهایت عاشق شوم و از خود بیگانه و مست، غرق در عشق بازی با شما. دنیا را خواهیم ساخت برایتان امن تر و زیبا تر، تا اعتماد و عشق عادت همیشگی تان شود. شما که بودنتان ارمغانیست از جانب خدایم برای وجودم!
دلم نمی آید عشق بازی امشبم با تو تمام شود . من مست مستم امشب، عزیزم لب از سکوت شکست. کاش تا ابد مست بمانم و سرشار. صورت زیبایت از جلوی چشمانم کنار نمی رود. لبخند های بی صدایت رویای شبانه ام بود. وای که حالا با اعتماد و سخنت خواب از من ربودی. چه زیبا شبی و فرخنده روزیست امشب و امروز که تو با دنیای ما آشتی کردی و ما چه بی اندازه می بالیم به این آشتی که سروشی و مژده ایست به دنیای ما که بی امنی جهانمان با اعتماد تو به امنیت تبدیل خواهد شد و فراگیر شود به یمن تو و آشتی تو با دنیای ما ، مبارک باد امروز روز تو!
90/10/29 روژین، مربی مهد
- ۹۰/۱۱/۰۲