از بازی با مواد تا بازی با مداد
تقدیم به همه اعضای جمعیت مستقل امداد دانشجویی – مردمی امام علی (ع)
از بازی با مواد تا بازی با مداد
فریبا؛ نازی؛ یک برادر پنج ساله و حالا داداش کوچک دیگر شان... پسرکی دو ساله و شاید هم کمی کمتر از دو سال! خوب یادم هست سال 1388 وقتی نخستین بار فریبای دوست داشتنی مان را که آن موقع 7 سال بیشتر نداشت، دیدم. در کوچه قالیشوها زندگی می کردند. کوچه ای که ما آن را مرکز پخش مواد مخدر تهران می دانیم. کوچه ای که هر بار قدم به آن می گذاشتیم از صبح و ظهر و شب و نیمه شب، تنها دو صدای آشنا به گوش مان می رسید. یکی صدای خرده فروش های مواد مخدر: «جنس چی می خوای؟ جنس دارم تپل!» و دیگری صدای لبخند تلخ کودکان بیگناه محله که از میان خرواری از سرنگ چندبار مصرف و پایپ شکسته شیشه و سکوت دردناک جوانانی که اسیر فیون شده بودند، به ما سلام می دادند.
آری! در همان سالها با فریبای کوچک آشنا شدم. به خانه شان رفتم. خواهر دیگرش نازی که دو سالی کوچکتر بود را آنجا دیدم. آن موقع نازی هنوز بچه سال می زد و این بخاطر سوء تغذیه اش بود. جثه ای کوچک و نحیف داشت که بعدها فهمیدم شاید هم دلیلی دیگر داشته باشد؟ دو سال با اعضای جمعیت و بچه های کلاس رهیافتی به درون به کوچه قالیشوها رفتم و خیلی چیزها دیدم. من کودکی را دیدم که در تاریکی اتاق های تیره و تاریک خانه های دروازه غار با مواد مخدر بازی می کرد. و کودکی را دیدم به نام فریبا که هر بار چشم های پاکش را در چشم های من می دوخت و با زاری می گفت: «عمو، کی منو می بری مدرسه ثبت نام کنی؟»
در آن روزها جوابی در آستین نداشتم جز اینکه با ایمانی که در کلاس رهیافت آموخته بودم، بگویم: «فریبا جان به زودی. یه کم دیگه صبر کن. یکی از همین روزها خانه ایرانی مان را توی این محله راه می اندازیم و بعد تو می تونی درس بخونی.» فریبا شناسنامه داشت اما برای مادرش درس خواندن او اهمیت نداشت. مادرش نازی را با خود به مترو می برد تا با دستفروشی خرج زندگی را در بیآورند. پدرشان هم که همیشه گوشه اتاق، درست روبروی درب ورودی، زیر یک پتو خوابیده بود. انگار ورود به اتاق آنها ممنوع بود! انگار بچه ها و مادر با زبان بی زبانی فریاد می زدند که: «مبادا خواب پدر خانه را بر هم بزنید!» ترسی در همه خانه به چشم می خورد. و من فقط به خودم می گفتم: «بی همت! بیا یک روز فریبا رو بردار و ببر ثبت نام کن!» نمی دانم شاید بهتر است بگویم من سستی کردم تا اینکه فیلسوفانه بنویسم احتمالا در آن موقع هنوز وقت این کار نرسیده بود!
سال 1390 هنگامی که خانه علم دروازه غار تهران تاسیس شد، انگار یک آرزوی بزرگ من برآورده شده بود. دانشجویانی آمده بودند و کمر همت بسته بودند و خانه ایرانی را راه انداخته بودند و نخسین کودکی هم که ثبت نام شد، فریبا بود. او و من هر دو به آروزی مان رسیده بودیم. او به مدرسه رفت و ثبت نام کرد و من هم می دیدم که خانه ایرانی در دروازه غار افتتاح شده است. حالا فریبا بعد از مدرسه هم به خانه علم دروازه غار می آید و تمرین هایش را حل می کند و بیشتر درس می خواند. او امروز بهترین شاگرد ماست، شاید هم باید بگویم بهترین معلم ما... معلمی که دو سال صبر کرد تا به مدرسه برود و بهترین باشد.
چند روز پیش برای کاری به خانه فریبا رفته بودم. در این مدت دو سال، مادرش پسر دیگری هم به دنیا آورده است و حالا چهار بچه شده اند. پسر بچه کوچک در حیات بازی می کرد. وقتی مرا دید نزد من آمد و شروع به صحبت کرد؛ البته با اشاره و بازی. دیدم در دستش مداد قرمز نقاشی دارد. مداد را به من نشان داد و با زبان بی زبانی می گفت: «می خوام نقاشی بکشم!» گفتم: «اون چیه تو دستت؟ مداده! بلدی نقاشی بکشی؟» سرش را تکان داد که بلدم. دست کردم توی جیبم و تکه کاغذی به او دادم و گفتم: «بیا روی این نقاشی بکش.» کاغذ را گرفت و شروع کرد به کشیدن. یک نفر در گوشم خواند: «فرزاد! اینجا یک اتفاقی افتاده است، حالا دیگر بچه های دو ساله با مداد بازی می کنند نه با مواد!»
این ثمره کار جمعیت ماست که به آن افتخار می کنم و می بالم که یکی از اعضای کوچک آن هستم. کار دانشجویانی که شب و روز عاشقانه تلاش کردند. دوازده سال بی وقفه تلاش کردند، برای بچه های بیگناه دروازه غار و محله های محروم دیگر زجه زدند و گریستند. در پارک های آلوده به اعتیاد محله نماز خواندند و دعا کردند. بر علیه اعتیاد جمع شدند و فریاد زدند و اعتیاد را در این محله ها و در ایران محکوم کردند. این ثمره کار دوستان من است که امروز با افتخار از آن یاد می کنم و فریاد می زنم که ما راه مان را یافته ایم و نتیجه آن را هم دیده ایم. بی شک این راه، راه حقیقت است زیرا که ایمان داشتیم و شد. ما به راستی نور را با جمع مان و ایمان مان به دروازه ی تاریکی ها بردیم و آنجا را به راستی روشن کرده ایم. روزگاری خواهد آمد که نور تور آتشی که دیده ایم را به سراسر سرزمین مان خواهیم آورد و سرزمین مان را از همه تاریکی پاک و برای همیشه روشن می کنیم.
خدایا منتظرت هستیم، باز هم خودت را به ما نشان بده و از زبان این کودکان با ما حرف بزن که ما برای عمل کردن به آنچه که تو وظیفه مان ساخته ای قیام کرده ایم. که این وظیفه انسان بودن تنها دلیل ما برای بودن مان در این جهان است.
---
فرزاد؛ از اعضای خانه علم دروازه غار
- ۹۰/۱۱/۰۸
تو دریایی، من امواج تو هستم
اگر روزی بپرسی باز گویم:
تو من هستی و من نقش تو هستم
سلام دوست عزیز خوبی؟
با مطالب جدید اپم خوشحال میشم بهم سر بزنی