خاطرات تلخ و شیرین ما - خدایا یاری مان کن...
کودک شهرمان با تو از زندگیش می گوید.
وقتی رفتم جلوی در کلاس و صدایش زدم که بیا بابات اومده، ترس و غمی در چشمان معصومش نشست. دلیل ترسش را وقتی فهمیدم که پشت در پناه گرفته بود و جلو نمی رفت. پدرش گفت:چرا اونجا ایستادی، بیا کارت دارم .
و او به آرامی جواب داد: میخوای بزنی؟! گفت:نه! گوشی منو تو برداشتی؟ بده میخوام برم کار دارم.در همین حین به بیرون حیاط نگاهی انداختم، زنی جوان با ظاهری غیرمعمول منتظر ایستاده بود. پدرش دوباره گفت گوشیمو بده میخوام برم. او در حالی که داشت از جیبش گوشی را بیرون می آورد گفت:بابا وایسا منم بیام. کجا میری؟ پدرش گوشی را گرفت و رفت.
و او به دنبال پدرش صدا میزد: بابا... بابا... کجا میری؟ وایسا منم بیام. پدرش وسط کوچه ایستاد و با عصبانیت حرفهایی به او زد و گفت که اگر دنبالش برود او را کتک میزند.
این روزها با فهم و غیرتی بیشتر از سنش همه دغدغه اش این شده تا بفهمد پدرش پولی را که مادرش با زحمت از کار کردن در خانه های مردم به دست می آورد کجا میبرد و برای چه چیزی یا چه کسی خرج میکند.
چقدر کودکانه و معصوم برای آگاه کردن پدرش دارد تلاش میکند.
واقعا این چیست که برای پدرش مهمتر از گرسنگی و تنهایی او و دو خواهر دیگرش و مادرشان شده است و کودکی ده ساله را مجبور به سر درآوردن از مسائلی کرده است که ...،....! هر روز او را پژمرده تر میکند.
خدایا یاریمان کن تا کودکان شهرمان را از سیاهی و شر افیون نجات داده و به تو پناهشان دهیم....
- ۹۰/۱۱/۲۳