خاطرات تلخ و شیرین ما - تنهایی امیرحسین در شب عید
شب عید بود درست مثل داستان.
با خوشحالی به سمت مترو می رفتیم که او را دیدیم ، خوابیده بود کنار خیابان ، معصوم ؛ معصوم تر از دخترک کبریت فروش !
با این که بهار بود هوا به سردی آن شب نحس دختر کبریت فروش بود!
پسرک دستمال فروش ما 5-6 سال بیشتر نداشت . گیج خواب بود یا افیون؟ نمی دانم . آن قدر که برای متوجه کردنش به حرف هایمان، داد می زدیم مگر دریابد . گنگ جواب میداد . کمی که به حال خود آمد. وحشت جای آن گیجی را گرفت. ترس در عمق چشمان زیبایش دیده می شد و با حجابی از اشک می کوشید آن را بپوشاند، مگر برای ما غریبه ها هویدا نشود!
تلاش کردیم اطمینانش را جلب کنیم و پرسیدم چرا این جایی؟ با که آمدی؟؟ و...؟؟ جواب ها این بود :
پدرم مرده ، با مادرم آمده ام ، می آید دنبالم . یک برادر 2 ساله دارم. در شوش زندگی می کنم.
برای این یک خط اطلاعات ساعتی تلاش کردیم تا به حرف آید می خواستیم برسانیمش خانه اش ، قبول نکرد . خواستیم ما را پیش مادرش ببرد با همان ترسی که گویا از بین نمی رفت گفت خودم می روم شما نیایید . پرسیدم مادرت ما را ببیند عصبانی می شود سری به علامت مثبت تکان داد با بغضی در انتظار شکستن!! بعد از مدتی جست و جو بالاخره مادر را با طفل 2 ساله ای در بغل مشغول گدایی یافتیم . ابتدا منکر مادری او بود اندکی بعد با نگاه به او حرف خود را تغییر داد و ما را در این شک که او را کرایه کرده گذاشت!!! با مادر که حرف میزدیم مردم جمع شدند ؛ صدایمان که بالاتر رفت 2 سرباز هم آمدند . صدا که بلند شود جمعی به نظاره می آیند ، اما که فریاد اول را بلند می کند ؟؟؟ همه آنهایی که جمع شدند همان هایی بودند که او را دیده و عبور کرده بودند؛ شب عید بود درست مثل داستان دخترک کبریت فروش.
صدا که بلند شد همه خواب زدگان به دنبال علت بلندی آن صدایی بودند که چرتشان را به هم زده بود ، بود. اندکی هم صدا شدند وعده ای ملول از این بیداری لحظه ای سریع تر عبور کردند تا شب عیدشان ثانیه ای تلخ نشود از تلخی زندگی یک کودک! نمی دانستم از خواب بی خیالی جماعت ملول باشم یا خواب گوشه خیابان کزکرده امیرحسین!! بی شک اولی اگر نبود دومی رخ نمی داد .
چهره معصوم امیرحسین با ترس از غریبه هایی که رحمی بر او نمی کنند ، عبور می کنند و گاهی نیشی می زنند و مادر آشنای غریبه ای که تنهایی ، غربت و ترس او را نمی بیند و رهایش کرده از جلوی چشمان به خواب رفته ام کنار نمی رود ، چشمانی که هر چه می بیند بیدار نمی شوند. صورت پاک و بی آلایش کودکانه اش با سوال های زیادی از چرایی غربتش که گویا پاسخشان را در چهره ما یافته بود، مرا بر آن میدارد که بخوانم: خدایا، بیداری را روزی و عیدی امسال من و همراهانم کن باشد که فریاد بلند شده اول باشیم!
---
روژین ک
---
عکس: جشن پیام مهر دروازه غار تابستان 1389
- ۹۱/۰۳/۰۴
هم قالب وبلاگت قشنگه و هم مطالبش
من هم یه کلبه ی کوچولو دارم
دوست دارم نظرتو راجبش بدونم
پس زوود زووود بیا
منتظرت هستم
--------------------------
در آن هنگام که خورشید علم و عرفان
از شرق وجودت طلوع کند ،
تودر راهی گام نهادی
که آن را غروبی نیست.
-انتخاب زیبایی بود