خواب دیدم گرسنگی چندین روز ریشهکن شده!!!
دوشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۱، ۰۷:۴۲ ق.ظ
عجب رویای شیرینی بود. در رویایم، سپیدهدم با دوستان و همسایهها میله و داربستهای فلزی را از انبار آورده و شروع به کار هر سالهی خود کردیم. بعد از سرِ هم کردن پایهها و میلههای سقف، چادرهای برزنتی را آوردند و در نهایت روکش پلاستیکی را روی بزرنت کشیدیم تا هنگام باران و برف در امان باشد. همه چیز با برنامه، یکی پس از دیگری و با همیاری انجام میشد.
فرشهای شسته شده در تکیه پهن شد و دیوارها با پارچههای نواری به رنگ سیاه و سبز و با شعرهایی آراسته شد و بر درب ورودی، پرچمهایی در دو سو و میانهی آن آویزان بود. غروب شده بود و هوا رو به تاریکی بود، که ناگهان چراغها روشن شد و صدای صلوات همه بلند شد که نشان دهندهی پایان کار برقکار محله بود!
در حال آب پاشی جلوی هیات بودم که سیستم صوتی بکار افتاد. رادیو اذان پخش میکرد؛ "حیّ علی الفلاح" " حیّ علی الفلاح" "حیّ علی خیر العمل" " حیّ علی خیر العمل" ...
همه به داخل آمدند. آقا رسول سینی پر از استکان چاییاش را آورد. چاییهایی با عطر و طعم خاص که خستگی همه را رفع کرد.
بعد از چند دقیقه حاج رضا رو به ما و با اشاره به اکبرآقا گفت: برای برنامهی غذای نذری امسال نکتهای هست که اگر چند لحظه سکوت کنیم، اکبرآقا برایمان توضیح میدهد.
اکبرآقا مثل همیشه با آن چهرهی مصممی که دارد و همیشه بانی سازماندهی و جمعآوری کمک به اهالی محل را بعهده دارد سخنش را شروع کرد و گفت: امسال تصمیم گرفتهایم برای عزاداران و اهالی محل غذای نذری نپزیم!
پیش از آنکه تعجب ظاهر شده بر صورت دیگران با کلام به زبان آورده شود، با لبخندی که نشان از خوشنودی بود، ادامه داد: امسال با کمک شما غذاهای نذری را در بسته بندی با کودکان کار و دستفروشها و نیازمندان سهیم میشویم. درخواست میکنم خودمان هم از همین امشب برویم و از خانواده و آشنایان و اهالی محل بخواهیم که نذرهایشان را نقدی به خیریهی سرِ چهارراهِ دوم بدهند. شنیدهام که این موسسه برای کودکان بدسرپرست و بیسرپرست و کودکان کار و خیابان فعالیت میکند...
صحبتهایش آنقدر جدید بود که وقتی به پایان رسید همه در فکر فرو رفته بودند. نه صدای تاییدی بلند شد و نه اعتراضی شنیده شد.
در حال نگاه کردن به صورت بزرگترهای محل بودم و منتظر شنیدن دیدگاهشان، که با صدایی بلند از خواب بیدار شدم. در تاکسی بودم و هنگام غروب بود، پسرکی فال فروش را با لباسی نامناسب برای فصل سرما در میان ماشینهای پشت خط عابرپیاده دیدم.
صدا، صدای بوق ماشین پشتی بود که فریاد میزد چراغ سبز روشن شده، ای بهتزده راه به منزل رسیدن باز است، بیدار شو...
---
آبان 1391 – محسن نامی
با سپاس از محسن برای ارسال این داستان برای خانه علم دروازه غار
- ۹۱/۰۸/۲۹