سوختن...
پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۳۷ ق.ظ
سوختن...... شعله های آتش..... می سوزند و ما نظاره گر خاکسترشدن شان هستیم... امروز کودکی در کلاس درسش سوخت و هر روز و هر روز کودکی بر سر چهار راه... چه کسی جواب خواهدشد... هر روز کودکی را میبینم که می سوزد و فریادش در میان همهمه این شهر خاکس
تر نشین به خاموشی می رود و من می مانم و بهت این درد... پسرک از سرما به خود می لرزد و من از وحشت این زمانه بی رحم... کتک هر روزه پدر را به جان می خرد او باید هر روز و هر روز به خیابان های این شهر بیاید و از من و تو خواهش و التماس کند تا بر کف دستش سکه دلخوش کنکی بیاندازیم و به خود ببالیم که با همین یه سکه و اسکناس مهر در ما حلول کرده است و چه خیال باطلی... دخترک با چشمان گریان از من میخواهد او را به جای دوری ببرم جایی که هیچ کس نباشد او خسته است از پدر و مادری که با بی رحمی تمام کودکی را در او کشته اند نگاهش خسته است و خالی از شوق زندگی و گریزان از همه کس مجبور است کار کند ،خواهر و برادرهایش را نگهدارد ، درس را رها کند، کودکی را به فراموشی سپارد به جرم تولدی در شهری خاکستر نشین... شاید سیاهه نمایی هم برای روزگار ما دیگر واژه خنده داری شده است سیاهی هر روز بر ما فریاد می شود و ما چشمان خود را میبندیم تا در رویایمان رنگی دیگر را به تصویر کشیم غافل از آنیم که ما هم در این سیاهی سهیم هستیم و خود را به خواب زده ایم... وای بر آنانی که سیاهی را سوال نمی شوند و خود دلیل این تارکی اند...
---
محیا واحدی؛ خانه علم دروازه غار تهران
---
محیا واحدی؛ خانه علم دروازه غار تهران

- ۹۱/۰۹/۲۳