خاطرات تلخ و شیرین ما: می خوایم با هم فرار کنیم!
يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۰۷ ب.ظ
فقط 16 سالشه... متولد 1376
میگفت: آقا می خوام باهاش فرار کنم!
پرسیدم: چرا؟...
گفت: باباش خیلی اذیتش می کنه...
می گفت بابای دختر عمه اش اعتیاد داره و امون دخترک بریده شده از بس که آزارشون میده...
می گفت: آقا می خوام دستش رو بگیرم و با هم فرار کنیم... میریم یه جایی که هیچ کس پیدامون نکنه
گفتم: چقدر سواد داری؟
گفت: یکی دو کلاس بیشتر خوندم! خیلی وقته از مدرسه اومدم بیرون!
گفتم: اون چقدر سواد داره؟
گفت: اون اصلا مدرسه نرفته.
بعد ادامه داد: به نظرت درس خوندن فایده ای برام داره؟
گفتم: حتما... من که از درس خوندم راضی ام. چشممو به این دنیا باز کرد...
یه نگاه معنی داری کرد توی چشمام و گفت: آقا کمکم می کنی درسمو دوباره ادامه بدم؟
میگفت: آقا می خوام باهاش فرار کنم!
پرسیدم: چرا؟...
گفت: باباش خیلی اذیتش می کنه...
می گفت بابای دختر عمه اش اعتیاد داره و امون دخترک بریده شده از بس که آزارشون میده...
می گفت: آقا می خوام دستش رو بگیرم و با هم فرار کنیم... میریم یه جایی که هیچ کس پیدامون نکنه
گفتم: چقدر سواد داری؟
گفت: یکی دو کلاس بیشتر خوندم! خیلی وقته از مدرسه اومدم بیرون!
گفتم: اون چقدر سواد داره؟
گفت: اون اصلا مدرسه نرفته.
بعد ادامه داد: به نظرت درس خوندن فایده ای برام داره؟
گفتم: حتما... من که از درس خوندم راضی ام. چشممو به این دنیا باز کرد...
یه نگاه معنی داری کرد توی چشمام و گفت: آقا کمکم می کنی درسمو دوباره ادامه بدم؟
گفتم: ما اینجاییم برای همین کار... مطمئن باش خونه علم و معلم هاش حتما کمکت می کنن.
.
.
.
عکس: یکی از بچه های تیم فوتبال «خانه علم دروازه غار تهران»
- ۹۲/۰۶/۱۷